اتوبوس چه با سرعت میان جاده می تازد، انگار فرار می کند از خاطرات این دشت تفتیده...
کودک ، آرام روی پاهای مادر خوابیده و مادر نوازش کنان مرثیه ی رقیه می خواند...
انگار زمین صدایم می کند: اینجاست ! همین جا! همین جاست که روزی تا آسمان فاصله ای نداشت...
چشم می بندم...صدای خمپاره می آید ... عجب محشری ست!رگبار امان نمی دهد... از هر طرف فریاد یا حسین به گوش می رسد... سر که بچرخانی شهیدی تازه می بینی...
چشم می گشایم...
نمی دانم اینها اسمشان چیست، احتمالاً نوعی سیم خاردارند... هر چه که باشند مرا تا عصر عاشورا بردند... چقدر به نیزه شکسته ها می مانند...
بغض می بارد...
اتوبوس می ایستد...اینجا شلمچه است.